{گناهکار}❌🌿 pat۲
دیانا:بلندشدم دیدم خونه تاریکه مث خونه روح و جن ها بود صورتمو برگردوندم که دیدم یکی رو صندلی نشسته،جیغغغغغغغغغغغغ
چته؟
دیانا:تو کی هستی مگه آقا شایان نیستی
نه ،صاحب اصلی تو منم بابات تو رو به من داده فهمیدی(با حرص)
دیانا:من.م.ن نمیخوام اینجا باشم زنگ بزنم به بابام بهت
نمی خوووووواد.(با داد)
دیانا:چرا ،اصلا تو کی هستی دیدم از روی صندلی بلند شدو اومد سمتم،نیاا،هی با توام
همینطور جلو میرفتم،بهش نزدیک شدم خوشگل بود،رفتم نزدیکش جوری که نفسم به صورتش میخورد
دیانا :رو به رو صورتم وایستا بود داشتم از ترس سکته میکردم که گفت:)
ببین خوب به حرفام گوش بده من یه حرف و دوبار تکرار نمیکنم.۱-من با کسی شوخی ندارم و یه حرف دوبار تکرار نمیکنم۲_ حق نداری هیچ سوالی ازم بپرسی کارتو انجام میدی۳_منم همیشه حرف حق میزنم ۴_بدون اجازه من حق نداری بری۵_خلاصه اینجا حرف منه خونه کنه توعم برده منی،تو تنها نیستی همه اینجورین هرکاری هم باهات بکنم حق نداری قضاوت کنی.تموم
دیانا:دهنم باز مونده بود خدایا این دیگه چه آدمیه مگه میشه یه ذره دلخوشی ته دلش نباشه؟
خب میشه بگید.من واسه چی اینجام ،شما کی هستین، خواهش میکنم جواب بدین.
ارسلان کاشی.یه فرد خلافکار و عصبی و با غرور فهمیددیی.
دیانا:خب،چرا من اینجام
ارسلان:بابات تو رو فروخته به من
دیانا:از رو تخت بلند شدم و ازش دور شدم،هااااا،نه .ن.ه امکان نداره نهههه تو.ت.و.ت.وای خدایا نشستم رو زمین و فهمیدم بدبخت شدم ،
ارسلان:هه،این کارا فایدهای نداره. پاشو الان همه میان واسه کار توهم آماده شو بیا پایین
دیانا: نمیخوام
ارسلان:با عصبانیت برگشتم.چیییی تو غلط کردی رفتم از بازوش گرفتم و بلند کردم روبه صورتش گفتم کاری نکن نتونی از جات بلندشی
دیانا: ارسلان،م.نن
ارسلان:به من نگو ارسلاااان،اربابببب فهمیدی اربابببب
دیانا:انقدر بازوم درد گرفت که گفتم چشمم،
ارسلان:حلا شد ،زود باش بیا پایین
دیانا:رفتم لباس های که رو تخت بود برداشتم و پوشیدم تو آینه یه نگاه انداختم،یهنی این منم دختری که هر روز میخندید،مامان دلم برات شده بغضم گرفته بود،ولش الان باز فکر کنم به این چیزا اشکم سرازیر میشه رفتم پایین دیدم.یه عالمه دختر تو عمارت هستن که دیدم یکی از پشت گفت،
سلام
دیانا:سلام،اسمت
نیکا هستم اینجا کار میکنم توهم بابات فروخته اینجا ارسلان واقعن آدم مغرور یه حتی یه لبخند هم نمیزنه خودتو بکشی تازه یه دختره به اسم سارا هم هست که چند سال پیش دوست دخترش بوده اما الان نیست وای باز هم دنبال ارباب هست ولی ارسلان بی محلی میکنه ارسلان از خونوادش جدا شده . والان تو این خونه با ما زندگی میکنه،ام سعی کردم هر چی میدونستم بهت بگم😁
دیانا:اومم،خب از کجا کار و شروع کنم
نیکا:ام،اع،دیانا بدو بدبخت شدیم بدووو.
دیانا: برگشتم که………
چته؟
دیانا:تو کی هستی مگه آقا شایان نیستی
نه ،صاحب اصلی تو منم بابات تو رو به من داده فهمیدی(با حرص)
دیانا:من.م.ن نمیخوام اینجا باشم زنگ بزنم به بابام بهت
نمی خوووووواد.(با داد)
دیانا:چرا ،اصلا تو کی هستی دیدم از روی صندلی بلند شدو اومد سمتم،نیاا،هی با توام
همینطور جلو میرفتم،بهش نزدیک شدم خوشگل بود،رفتم نزدیکش جوری که نفسم به صورتش میخورد
دیانا :رو به رو صورتم وایستا بود داشتم از ترس سکته میکردم که گفت:)
ببین خوب به حرفام گوش بده من یه حرف و دوبار تکرار نمیکنم.۱-من با کسی شوخی ندارم و یه حرف دوبار تکرار نمیکنم۲_ حق نداری هیچ سوالی ازم بپرسی کارتو انجام میدی۳_منم همیشه حرف حق میزنم ۴_بدون اجازه من حق نداری بری۵_خلاصه اینجا حرف منه خونه کنه توعم برده منی،تو تنها نیستی همه اینجورین هرکاری هم باهات بکنم حق نداری قضاوت کنی.تموم
دیانا:دهنم باز مونده بود خدایا این دیگه چه آدمیه مگه میشه یه ذره دلخوشی ته دلش نباشه؟
خب میشه بگید.من واسه چی اینجام ،شما کی هستین، خواهش میکنم جواب بدین.
ارسلان کاشی.یه فرد خلافکار و عصبی و با غرور فهمیددیی.
دیانا:خب،چرا من اینجام
ارسلان:بابات تو رو فروخته به من
دیانا:از رو تخت بلند شدم و ازش دور شدم،هااااا،نه .ن.ه امکان نداره نهههه تو.ت.و.ت.وای خدایا نشستم رو زمین و فهمیدم بدبخت شدم ،
ارسلان:هه،این کارا فایدهای نداره. پاشو الان همه میان واسه کار توهم آماده شو بیا پایین
دیانا: نمیخوام
ارسلان:با عصبانیت برگشتم.چیییی تو غلط کردی رفتم از بازوش گرفتم و بلند کردم روبه صورتش گفتم کاری نکن نتونی از جات بلندشی
دیانا: ارسلان،م.نن
ارسلان:به من نگو ارسلاااان،اربابببب فهمیدی اربابببب
دیانا:انقدر بازوم درد گرفت که گفتم چشمم،
ارسلان:حلا شد ،زود باش بیا پایین
دیانا:رفتم لباس های که رو تخت بود برداشتم و پوشیدم تو آینه یه نگاه انداختم،یهنی این منم دختری که هر روز میخندید،مامان دلم برات شده بغضم گرفته بود،ولش الان باز فکر کنم به این چیزا اشکم سرازیر میشه رفتم پایین دیدم.یه عالمه دختر تو عمارت هستن که دیدم یکی از پشت گفت،
سلام
دیانا:سلام،اسمت
نیکا هستم اینجا کار میکنم توهم بابات فروخته اینجا ارسلان واقعن آدم مغرور یه حتی یه لبخند هم نمیزنه خودتو بکشی تازه یه دختره به اسم سارا هم هست که چند سال پیش دوست دخترش بوده اما الان نیست وای باز هم دنبال ارباب هست ولی ارسلان بی محلی میکنه ارسلان از خونوادش جدا شده . والان تو این خونه با ما زندگی میکنه،ام سعی کردم هر چی میدونستم بهت بگم😁
دیانا:اومم،خب از کجا کار و شروع کنم
نیکا:ام،اع،دیانا بدو بدبخت شدیم بدووو.
دیانا: برگشتم که………
۸۵.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.